خلاصه
رؤیا
هیچوقت فکر نمیکردم اربابرجوع یک انتشارات باشم چه برسه به اینکه به خاطر چاپ کتابم و بهعنوان نویسنده بخواهم به دفتر یک انتشارات مراجعه کنم. ولی خب توی این دنیا هیچچیزی قابل پیشبینی نیست و آدم گاهی توی بازی این دنیا گیج میشه. شاید آمدن من به انتشارات! جائی که حتی تو رویاهام هم تصورش را نمیکردم هم یک بازی دیگهای از دنیا باشه کسی جز خداوند نمی داند؛ فقط خداست که به همه چیز آگاه و بینا است؛ ما از بازی سرنوشت و آینده هیچ اطلاعی نداریم و فقط خاطراتی داریم از گذشتهای که پشت سر گذراندیم مثل من که فقط آنچه را که پشت سر گذراندهام برای شما تعریف میکنم.
وقتی وارد انتشارات شدم سردرگم بودم؛ فقط نگاه میکردم نمیدانستم باید چکار کنم و کجا بروم؛ چند دقیقهای همینجوری مانده بودم چکار کنم که متوجه شدم کسی صدایم میزند.
- خانم! خانم! خانم با شمام.
- ببخشید متوجه نشدم بله با من بودین؟
-بله! با شمام، میتونم کمکتون کنم؟ کاری دارین یا منتظر کسی هستین؟ چند دقیقهای میشه که اینجا وایسادین!
-ممنونم خانم! راستش میخواستم مسئول چاپ کتاب رو ببینم؛ در واقع یه نوشته دارم که میخوام بدم خدمتشون تا مطالعه کنند و اگر تایید کردند برای چاپش اقدام کنم اگه میشه منو راهنمایی کنید.
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.